مشاعره 238


مشاعره 238


تن سپردم به کف سیل حوادث مگر آخر

موج لطفی  بردم جانب دریای محبت 

دکترحسن تاج بخش 

=

تن ضعیف مراکم مبین که این رشته 

به دست حادثه صد ره فتادوتاب نخورد

کلیم همدانی 

=

داغ مجنون بیابان گرددارد درجگر

لاله ای کز سینه ی صحراوهامون  می دمد 

صائب تبریزی 

=

دامن  ازدذستم  کشیدی گریه تادامن دوید

دورشو گفتی زپیشم اشک  پیش ازمن دوید

ناصح تبریزی 

=

دامن پاکم قبای سلطنت گردد مرا

همچو یوسف چند روزی گربه زندانم کنند

ابوالحسن ورزی 

=

داغ هرلاله که برسینه ی هامون باشد

مهری ازمحضر رسوائی مجنون باشد

صائب تبریزی 

=

دامنت پاک بود پاکترازدامن گل 

شبنم سوخته ی خفته به دامان توام

احمد کمالپور

=

معشوقه به سامان شد تاباد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تاباد چنین بادا

مولوی 

=

آن طایرخجسته هراسان وبی قرار

 بربام نشست ودمی آرمید ورفت

موید ثابتی 

=

تنگ شد ازغم  دل جای به من 

یکدل واین همه غم وای به من 

فروغی بسطامی 

=

گردآوری : م .الف زائر



مشاعره 237


مشاعره 237

آن صیدوحشیم که  زصحر ا به پای خویش 

مستانه تابه خانه ی صیاد رفته ایم 

محمدادیب طوسی 

=

 معشوق توهمسایه دیوار به دیوار

دربادیه سرگشته شما درچه هوایید؟

مولوی 

=

د استان غم ما برسرآن چشم مگو

نامی ازمرده دلان برسربیمارمبر

سلطان قاجار

=

رفتی برون ازاین دل وبادل بساختی 

حق داشتی که همدم دیوانه داشتی 

لاادری 

=

یخ بسته ام چون قطب آری این چنین است 

وقی نمی  تابی  تو ای خورشید تابان 

=

نعیم هردو جهان پیش عاشقان به دوجو

که این متاع قلیل است وآن عطای حقیر

حافظ 

=

رفتی وغم آمد به سرجای تو ,ای داد

بیدادکری آمد وفریادرسی رفت 

 هوشنگ ابتهاج - سایه 

=

تن  زهم پاشید و فکر پوشش آن می کنی؟

ریش جو گندم شدو اندیشه ی نان می کنی ؟

واعظ قزوینی 

=

یخ نزن رود معمائی من جاری باش 

دل دریائیم آغوش پذیرا دارد

محمدسلمانی

=

داشت ببه غم دل سردیوانگی 

زلف تواش پای به زنجیربست 

صغیراصفهانی 

=

گردآوری : م.الف زائر



مشاعره 236


مشاعره 236


تن خو به قفس دارد جان زاده پرواز است

آن ماهی تنگ آب وین ماهی دریائی ست 

محمدعلی بهمنی 

=

تندخویان رانباشد جزکدورت حاصلی 

نیست درکف غیرخاک ازتندی خود بادرا

واعظ قزوینی 

=

آن صید تیرخورده ازباغ رفته ام

کزخون نوشته ام  به چمن یادگارخویش 

عمادخراسانی 

=

شب مهتاب به یاد رخ همچون قمرت

دررصدخانه ی دل محوتماشای مهیم 

عبدالعلی ادیب 

=

معتقد گردم  و پابند زحسرت برهم 

حیرت این همه افسانه اگر بگذارد

عمادخراسانی 

=

داستان عشق رابازیگران دیگر شدند

حالیا این قصه راشیرین توئی فرهاد من 

محمدقهرمان 

=

نعمتی کز حسن داری  ازپی شکرانه اش 

بانگاه لطفق مارانیز انعامی بده 

احمدنیکونژاد (فاضل )

=

هرچه تعمیرکنم دل , کندش عشق خراب 

خودبفرمادگر آبادکنم یانکنم 

وصال شیرازی 

=

معراج من است این که چو منصور برآیم 

باقول اناالحق به سردار دگر هیچ 

صحبت لاری 

=

هرچه جز دوست گزیدیم ندامت هاداشت 

تاتو اندرز چه گیری زپشیمانی ما 

خانم زرین تاج خضرائی 

=

گردآوری : م الف زائر




مشاعره 235


مشاعره 235


تن اگر بیمارشد برسر می آریدم طبیب 

ای عزیزان کاردل سهل است فکر دل کنید

جامی 

=

دارم گله ای ازتو اگر حوصله داری

اماتوکجا حوصله این گله داری 

موحد کرمانی 

=

یاوفاخود نبود درعالم 

یاکه کس اندرین زمانه نکرد

سعدی 

=

داروی مرگم ازهمه دردی خلاص کرد

بیمارعشق بودم  ودردم طبیب بود

عاشق اصفهانی 

=

داروی تربیت ازپیرطریقت بستان 

کادمی رابتر ازعلت نادانی نیست 

سعدی 

=

تن پوش شب حریز زمهتاب کرده اند

بر شاخه ها شکوفه  سیماب کرده اند

فرشید افشار

=

داروی مشتاق چیست زهرزدست نگار

مرهم عشاق چیست زخم زبازوی دوست 

سعدی 

=

تنت به نازطبیبان نیازمند مباد

وجودنازکت آزرده گزند مباد 

حافظ

=

داری هوس که غیربرای تو جان دهد

آه این چه آرزوست مگر مرده ایم ما

لاادری 

=

آن شیشه امید که دل بود نام او

سنگین دلی ربود وفکندش زدست ورفت 

رشید یاسمی 

=

گردآوری : م الف زائر




مولا علی ع - کتاب هزارگوهر -سیدعطاء الله مجدی - ازشماره 801 تا



مولاعلی ع 

کتاب هز ارگوهر - سیدعطاء الله مجدی

گرداوری : م.الف ز ائر

ازشماره 801 تا.....


801 «ما اقبح بالإنسان ظاهرا موافقا و باطنا منافقا»


 چقدر براى انسان زشت است که ظاهرا 

موافق و باطنا منافق باشد


چه زشت است از بهر انسان نفاق


پراکندگى به از این اتّفاق

 منافق بود دشمن جان ما

‏ بود اجنبى، نیست او ز آن ما


==


02 «ما فحش کریم قطّ»


 بزرگ مرد هرگز ناسزا نمى‏ گوید


کریم از بد و زشت دورى کند 

خطا بیند ار او، صبورى کند

به بندد دهان را ز دشنام او

 پسندیده باشد و را خلق و خو


803 «ما قسّم اللّه سبحانه بین عباده افضل من العقل»


 خداوند پاک چیزى بالاتر از عقل بین

 بندگانش قسمت نفرموده است


نبخشید نیکوتر از عقل و راى


بر اولاد آدم بقسمت خداى‏

، چراغ روان از خرد روشن است‏

 خرد بر تن آدمى جوشن است‏

==


804 «ما امن بما حرمه القران من استحلّه» 


کسى که حرام قرآن را حلال بشمارد 

به قران ایمان نیاورده است



بقرآن بود حکم هر خشک و تر 


نپیچد ز فرمان آن بنده، سر

کسى کاو حرامش نماید حلال،


 کجا باشد ایمانش آن بد خصال‏


==


805 «ما تزیّن متزیّن بمثل طاعة اللّه» 


هیچ چیز مانند فرمانبردارى خدا 

انسان را نمى‏ آراید


بود زیور مرد از بندگى


ز طاعت شود بیش ار زندگى‏

 چنو نیست بهر تو زیب و جمال‏

 نه دانش، نه حکمت، نه جاه و نه مال‏


806 «ما حصل الأجر بمثل اغاثة الملهوف»


 هیچ چیزى مانند بفریاد بیچاره رسیدن 

تحصیل اجر نمى‏ کند


ستمدیده را یار و یاور شدن،

بعدل و بانصاف داور شدن،

 به اجر است افزونتر از هر ثواب‏

 رهاننده ‏تر باشدت از عقاب‏


==


807 «ما رفع امرأ کهمّته و لا وضعه کشهوته»


 هیچ چیز انسان را مانند همّتش بالا نمى ‏برد

 و مثل شهوتش او را نمى‏ افکند و خوار نمى‏ دارد


نباشد چو شهوت بمرد افکنى 

چرا تیشه بر ریشه خود زنى‏

چو همّت، نه چیزى بر افراشت مرد

 نه چون کاهلى ساحتش روى زرد

==


808 «مثل المنافق کمثل الحنظلة 

الخضرة اوراقها المرّ مذاقها» 


داستان منافق مانند هندوانه ابو جهل است که 

برگهایش سبز و مزه ‏اش تلخ است


چو حنظل بود مرد پست دو رو


بتر نیست زان کاذب زشتخو 

 ورا تلخ بار است و سبز است برگ‏

بظاهر حیات است و باطن چو مرگ‏


809 «مصاحب الأشرار کراکب البحر ان سلم 

من الغرق لم یسلم من الفرق»


 همنشین بدان مانند کشتى سوار است که 

اگر از غرق نجات یابد از ترس دریا مصون نیست


بود همنشین بدان بیقرار

بدریا همانند کشتى سوار 

 گر از غرق او را رهائى بود،

کى از بیم دریا جدائى بود


810 «مدمن الشّهوات سریع الأفات»


 کسى که همواره در پى شهوت است

 زود آسیب‏ پذیر است


چو کس را بود حبّ شهوت شعار،


ندارد ز هر نا کسى ننگ و عار

 پیاپى بدو رنج و سختى رسد

 بر او عاقبت تیره بختى رسد


=



811 «مسرّة الکرام فى بذل العطاء 

و مسرّة اللّئام فى سوء الجزاء» 


شادى بزرگان از بخشش است. شادى ناکسان 

از بد پاداش دادن است


بود شادى نیکمرد از کرم 

ببذل و به بخشش چه بیش و چه کم‏ 

لئیم ار ز پاداش کاهد خوش است‏

به نیکى چو او کوته آید خوش است‏


812 «مادح الرّجل بما لیس فیه مستهزء به»


 هر کس انسان را به آن چه در وى نیست بستاید

 او را مسخره کرده است


ستایش ز چیزى که اندر تو نیست،

تمسخر بود، موجب غافلى است

 مبادا فزاید ترا ز آن غرور

، مبادا شوى از ره راست دور


813 «مرارة البأس خیر من التّضرّع الى النّاس»


 تلخى ناکامى و سختى بهتر است تا با زارى 

و خوارى دست نیاز بسوى مردم دراز کردن


بود شدّت سختى و رنج و درد

پسندیده ‏تر نزد آزاد مرد

، که از ناکسان حاجتى خواستن،

، به آنان فزودن، ز خود کاستن‏

==


814 «مودّة الحمقى تزول کما یزول السّراب 

و تقشع کما یقشع الضّباب»


 دوستى ابلهان مانند سراب زود زایل مى‏ شود 

و مانند ابر از هم مى‏ پاشد


بود صحبت ابلهان چون سراب

شود زود زایل، نیابى تو آب‏ 

 چو ابر بهار است ناپایدار

بجائى نباشد مر او را قرار


815 «مصاحبة العاقل مأمونة»


 همنشینى با خردمند موجب 

ایمنى است


اگر همنشین تو عاقل بود

تو را بى شک او راحت دل بود 

، از او بهره‏ ات نیست جز ایمنى‏

نمى‏ باشد او اهل اهریمنى

816 «مجالسة الأشرار توجب التّلف»


 همنشینى با بدان موجب نابودى است


بیا از بدان تا توانى گریز 


ز ناکس نبینى بغیر از ستیز

ترا افکند او بخاک هلاک‏

 چنین دوستى گر نباشد چه باک‏

==



817 «مذیع الفاحشة کفاعلها»


 آشکار کننده زشتى مانند زشتکار است


کسى کاو کند آشکارا بدى،


مر او را بود خلق و خوى ددى‏

 بود او همانند با زشتکار

 ندارد چو ز افشاى بد ننگ و عار


=


818 «مجانبة الرّیب احسن الفتوّة» 


دورى جستن از بدگمانى کمال جوانمردى است


بود دورى از شکّ و تردید راى،


ره و رسم هر مؤمن پارساى‏

 نباشد بهین رادمردى جز این‏

 جوانمرد نبود جز اهل یقین‏


819 «مقاساة الأحمق عذاب الرّوح»


 با ابله سختى کشیدن (و با او بسر بردن) 

روح را آزردن است


بود صحبت احمق آزار جان


مبادا ترا تیره سازد، روان‏ 

 مکن رنجه خود را در این رهگذر

برو تا توانى از او کن حذر


=



820 «مصیبة یرجى اجرها خیر من نعمة لا یؤدّى شکرها»


 مصیبتى که در آن امید اجر باشد، بهتر از نعمتى 

است که شکرش ادا نگردد


چو بر نعمتى شکر ناید بجا،

بود اجر و مزدى چو اندر بلا

 همانا بنزدیک اهل خرد،

، از آن نعمت، آن رنج بهتر بود


821 «مغلوب الشّهوة اذلّ من مملوک الرّقّ»


 کسى که شهوت بر او غالب است، از بنده 

و برده خوارتر است


چو در چنگ شهوت شود کس اسیر، 


در افتد ز اوج نزاهت بزیر 

بود بدتر از بنده زر خرید

شود جمله عیب و نقصش پدید


822 «ملاک النّجاة لزوم الأیمان و صدق الإیقان»


  •  مایه رستگارى ملازم بودن با ایمان و یقین
  •  راست داشتن است


ترا رستگارى ز ایمان بود

نجات تو در صدق ایقان بود

 نباشد چو ایمان کس استوار،

 بدنیا و عقبى نیابد قرار

==


فصل بیستم کلماتى که با «من» آغاز مى‏شوند


823 «من کمال الإیمان حفظ اللّسان» 


نگهدارى زبان از کمال ایمان است


زبان بستن از هر بد و ناسزا،


نیازردن از طعن خلق خدا،

 نشان باشد از زهد و صدق و یقین‏

 ز ایمان کامل، ز تحکیم دین‏


824 «من اقبح الغدر اذاعة السّرّ»


 فاش ساختن راز از بدترین خیانتها است


مکن هیچگه راز کس را تو فاش


بیا در امانت تو خائن مباش‏

 که از آن نباشد خیانت بتر

 بپا گردد از آن بسى شور و شرّ

==


825 «من الحمق الأتّکال على الأمل»


 بر آرزو تکیه کردن از ابلهى است


نه عاقل کند تکیه بر آرزو 


نه نایاب را کس کند جستجو

تو را تکیه باید بسعى و بکار

 که بر آرزو تکیه ننگ است و عار


===



826 «من کفّارات الذّنوب العظام اغاثة الملهوف»


 بفریاد بیچاره و مظلوم رسیدن گناهان 

بزرگ را جبران میکند


چو بیچاره‏اى را کنى یاورى


بامداد مظلوم روى آورى،

، گناه تو جبران کند این ثواب‏

 شود بر تو آسان بمحشر عذاب‏


827 «من النّبل ان یبذل الرّجل 

ماله و یصون عرضه»


 از بزرگوارى است که انسان مالش را در راه

 حفظ آبرویش بذل کند


چو بهر نگهدارى عرض خویش،

کسى را بود کوشش و سعى بیش

 کند مال خود را در این ره نثار،

‏ تو او را ز خیل بزرگان شمار




828 «من اقبح الکبر تکبّر الرّجل على 

ذوى رحمه و أبناء جنسه»


 تکبّر انسان نسبت به بستگان و همجنسان خودش

 از بدترین تکبّرها است


تکبّر بخویشان سزاوار نیست


بتر زین دگر هیچ کردار نیست

 نه بر همگنان مى‏سزد کبر و ناز

‏ تواضع کند مرد را سرفراز


==


829 «من افضل المعروف اغاثة الملهوف»


 بفریاد ستمدیده و مظلوم رسیدن 

از برترین نیکى‏ ها است


رسیدن بفریاد مظلوم زار،

حمایت ز بیچاره بى‏قرار،

 بود بى‏ گمان بهتر از هر صواب‏

 رهاننده ‏تر باشد از هر عذاب‏


830 «من افضل الورع ان لا تبدى فى خلوتک ما 

تستحیى من اظهاره فى علانیتک»


 از بالاترین پارسائی ها آنست که کارى را که 

بطور آشکارا از انجامش شرم دارى در خلوت آغاز نکنى


ز کارى اگر باشدت ننگ و عار


چو خواهى بجاى آریش آشکار،

 به خلوت گر آنرا نیارى بجاى،

 تو در غایت زهدى اى پارساى‏


831 «من اللّؤم ان یصون الرّجل ماله و یبذل عرضه» 


از پستى است که انسان مالش را نگه دارد 

و آبرویش را بریزد


چو بهر نگهدارى جاه و مال،


کس افتد بخوارىّ و وزر و وبال،

 کند عرض خود را در این ره فدا،

 لئیم است آن مردک بینوا


=


832 «من علامة اللّوم تعجیل العقوبة» 


شتاب در انتقام از نشانه‏ هاى پستى است


لئیمان شتابند در انتقام  

نباشند جز در پى انفصام‏

نپویند در راه صلح و صفا

 نجویند هرگز رضاى خدا


833 «من السّعادة التّوفیق لصالح الاعمال»


 توفیق یافتن بانجام کارهاى شایسته 

از نیک بختى است


چو توفیق یابى به نیکىّ و خیر،

کنى در ره خدمت خلق سیر،

 کمال سعادت بود بیگمان‏

 برو باش از کار خود شادمان‏



834 «من علامات الکرام تعجیل المثوبة»


 نیکى را زود پاداش دادن از نشانه ‏هاى بزرگان است


بزرگان به بخشش گرانیده ‏اند


بپاداش نیکى شتابنده ‏اند

 بدى را به خوبى جزا مى‏ دهند

 رضا بر رضاى خدا مى‏دهند


==



835 «من احسن النّصیحة الأبانة عن القبیحة» 


کشف اعمال زشت (و منع کننده آن) از بهترین نصایح است


چو با پند و اندرز اى هوشیار

بدیهاى کس را کنى آشکار، 

، از آن نیست پندى پسندیده ‏تر

نه چیزى از آن است بگزیده ‏تر

==




836 «من اقبح اللّوم غیبة الأخیار»


 بدگوئى کردن از نیکان از بدترین ناکسى‏ ها است


ز نیکان بغیبت مکن هیچ یاد 


تو را فرصت زشتگوئى مباد 

که از آن نباشد بتر، ناکسى‏

از این ره بمقصود خود کى رسى‏


===


837 «من افضل المکارم بثّ المعروف» 


منتشر ساختن نیکى از برترین بزرگواری ها است


پراکندن نیکى اندر جهان، 


بتحسین نیکان گشودن زبان،

زعقل و کمال مروّت بود

 ز پاکىّ اصل و فتوّت بود

==


838 «من اشدّ عیوب المرء ان تخفى علیه عیوبه»


 از بدترین عیوب انسان آن است که عیبهایش 

بر او پوشیده باشد


چو باشد عیوبت ز چشمت نهان،

نباشى بخوبى تو آگه از آن،

 خود آن باشد البتّه عیبى عظیم‏

 از آن باش پیوسته در خوف و بیم‏


839 «من کمال الکرم تعجیل المثوبة»


 زود پاداش دادن از کمال بزرگوارى است


بپاداش نیکى نمودن شتاب

فزودن بمیزان اجر و ثواب،

، کمال عطا و سخاوت بود

 ز رادىّ و فرط کرامت بود


==


840 «من احسن العقل التّحلّى بالحلم»


 خود را بزیور بردبارى آراستن از نهایت

 خردمندى است


چو خواهى بهین زیور اى با خرد

تو را جامه بردبارى سزد 

، بود حلم، از غایت عقل و راى‏

شکیبا نخواهد فتادن ز پاى‏

==