بهاردرشعر پارسی. وبلا گ المصباح

 

بهار درشعر پارسی   

 

رسم بد عهدی ایّام  چو دید  ابر  بهار  

              گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

                                                                                            

    حافظ 

 

بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید   

                       بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت

                                                                     

   دکتر ایرج دهقان

 

 گویند بهاری شد وگل آمد و دی رفت    

                       ما بی تو ندیدیم که کی آمد و کی رفت

                                                                       

   تسلیمی کاشانی

 

آمد بهار و گل شدو نوروز هم گذشت 

                           گرد سرت نگشتم و امروز  هم گذشت

                                                                                                      عذری تبریزی

 

آمد بهار و رفت  و  من از کنج آشیان     

                           وقتی بر آمدم  که  گلی  در چمن نماند

                                                                         

   عاشق اصفهانی

 

بهار می‌رسد آیا بــــود که در چمنی 

                          نشسته پای گل و یاسمین تو باشی ومن

                                                                                

                                                     شهریار

 

بهار  می‌رسد  آهنگ  باغ کن زان پیش   

              که   رفته   باشی   و    بار   دگر  بهار آید

                                                                             

  هلالی جغتایی

 

خیّاط      ازل     ز     لاله   بر    پیکر  کوه  

                             بردوخت قبای سرخ پاتا سرکوه                               

    

 رشدی

 

نوبهار آمد دگر عالم گلستان شد چو تو       

                   ابر گریان گشت چون من باغ خندان شد چو تو

 

شهیدی قمی

 

بهار   مژدة   نو    داد    فکر    باده     کنید   

                         ز عمر خویش در این فصل استفاده کنید

 

ملک‌الشعرا بهار

 

آمد بهار  و   غنچه  گل   خنده  زد به شاخ  

                               آن  غنچة  که خنده نبیند دل من است

 

پژمان بختیاری

 

نوبهار آمد و چون عهد بتان توبه شکست  

                      فصل گل دامن ساقی نتوان داد زدست

 

شهریار 

 

آمد  بهار   و   باد   صبا   مشکبار    گشت  

                           نی‌نی بهشت آمد و نامش بهار گشت

 

سامان شیرازی

 

هوا   معتدل     بوستان     دلکش   است      

                               هوای دل  دوستان  زان  خوش  است

 

نظامی

 

روز  بهار  است  خیز   تا  به  تماشا  رویم     

                    تکیه  بر  ایّام  نیست  تا دگر   آید بهار

 

سعدی

 

مرگ و عوامل ترس ونگرانی ... استاد رحمت الله بیگدلی

  • مرگ و عوامل ترس و نگرانی از آن؛ بهشت و جهنم!
    عوامل نگرانی و اندوه در هنگام تجسم هیولای مرگ
    دانشمند بزرگ، ابن سینا، عوامل ترس و نگرانی و اندوه را در هنگام تجسم هیولای مرگ به شرح زیر توصیف می کند:‌
    ١. جهل به ماهیت مرگ
    انسان به سبب عدم آگاهی از ماهیت مرگ، از تجسم مرگ می ترسد و گرفتار اندوه می شود؛ زیرا ترس از عدم آگاهی ناشی می شود.
    ...
    ٢. عدم اطلاع از سرنوشت پس از مرگ
    انسان نمی داند که پس از مرگ و متلاشی شدن بدن،‌ سرنوشت او چه خواهد شد؟! این چنین شخصی، قربانی جهل و نادانی خویش است که بقای روح و چگونگی معاد را نمی داند. چاره این گونه وحشت و اندوه،‌ اعتقاد و ایمان به خداوند یکتا و به جا آوردن دستورات عقل و وجدان و دین است. این روش آنان را از مرگ نجات می دهد و به حیات حقیقی نائلشان می سازد.
    ٣. ترس از نابود شدن مطلق جسم و روح
    کسانی هستند که از نابود شدن مطلق جسم و روح خود می ترسند و گمان می کنند که پس از آن که مرگ ترکیب کالبد بدن آنان را متلاشی ساخت،‌ جسمشان خاک و روحشان نابودخواهد شد. اینان باید بدانند که روح یک جوهر الهی است و فنا و نابودی را به آن راهی نیست. مرگ نه تنها کاهش موجودیت انسانی نیست، بلکه تمام و کمال موجودیت انسانی بستگی به مرگ دارد.
    ۴. گمان این که مرگ درد و شکنجه سختی دارد
    برخی دیگر از انسان ها گمان می کنند که مرگ، درد و شکنجه سختی دارد. پاسخ ابن سینا به این گمان، به نقل از اپیکور چنین است: «تا حس وجود دارد مرگ نیست و وقتی که مرگ فرا می رسد، حس نابود شده است.»
    ۵. گمان این که پس از مرگ،‌ عذابی وجود انسان را فرا می گیرد
    گروه دیگر از انسان ها تجسم می کنند که پس از مرگ،‌ عذابی وجود آنان را فرا خواهد گرفت. ابن سینا می گوید:‌ اینان از عقاب پس از مرگ هراس دارند. مرتفع ساختن این نگرانی و وحشت با عمل به قوانین خالق زندگی و مرگ است.
    ۶. عدم اطلاع و آگاهی از سرنوشت پس از مرگ
    جمعی دیگر از مردم نمی دانند که سرنوشتشان پس ار مرگ چیست؟‌ متحیر و مبهوتند. اینان به حکم عقل و و جدان باید در تحصیل یقین به سرنوشت آینده شان بکوشند و اخلاص را عالی ترین وسیله کشف واقعیت بدانند که در این صورت، بدون تردید تحیر و بهت و و حشت از آنان زایل خواهد گشت.
    ٧. وحشت از جدایی از مال و ثروت و جاه و مقام
    کسانی دیگر هستند که جدایی از مال و جاه و مقام و شهرت و زیبایی، آن ها را به وحشت می اندازد. مسلم است که «هر که او خوش می زید،‌ او تلخ مرد.»
    اینان هم از خود مرگ نمی ترسند، بلکه از فراق آن زندگی حیوانی خوشایند به ناله در می آیند!
    افلاطون می گوید:
    «بمیر با اراده،‌ جاوید باش با حیات طبیعی.»
    مرگ از دیدگاه قرآن
    ١. دنیای قبل از حیات انسان که شامل عموم مواد بی احساس می باشد.
    - چگونه به خدا کفر می ورزید در صورتی که شما مردگانی بودید و او شما را زنده ساخت.(البقره ٢٨/۴٠٩-٨)
    - اگر از آنان بپرسید که کیست از آسمان آب را فرو فرستاد و زمین را پس از مرگش زنده کرد؟ خواهند گفت:‌ خدا!(العنکبوت ۶٣/۴٠٩-٨)

    ٢. مرگ طبیعی که با پایان یافتن زندگی به سراغ انسان می آید.
    - بگو مرگی که از آن فرار می کنید حتما شما را در خواهد یافت، سپس به سوی خدای دانای غیب و شهود رهسپار خواهید شد.( الجمعه ٨/۴١٠-٨)

    ٣. زندگی های تباه و بی اصل که حیوانات انسان نما در این دنیا دارا بوده و به جای این که نام آن زندگی را مرگ بگذارند‌،‌ زندگیش می نامند!
    - تو نمی توانی مردگان را بشنوانی و نمی توانی دعا و دعوتت را به آدم کر بشنوانی.(النمل ٨٠/۴١٠-٨)
    - کسانی که جز خدا را می خوانند، چیزی نمی آفرینند. آنان خودشان آفریده می شوند. آنان مردگانی هستند و زنده نیستند و نمی دانند چه موقعی مبعوث خواهند شد!(النحل ٢١/۴١٠-٨)
    -به کسانی که در راه خدا کشته شده اند،‌ نگویید که مرده اند، بلکه آنان زنده هستند، ولی شما درک نمی کنید!(البقره ١۵٢/۴١٠-٨)
    -چرا مرگ را آرزو نمی کنند؟‌
    - بگو ای مردمی که به یهودیت گرویده اید، اگر گمان می کنید که تنها شما اولیاء‌ الله هستید و نه سایر مردم، مرگ را آرزو کنید، اگر راست می گویید؟!آنان (قوم یهود هر گز مرگ را به جهت کردارهایی که با اختیار خود انجام داده اند آرزو نخواهند کرد و خداوند به ستمکاران دانا است.(الجمعه ٨-۶/۴١١-٨)

    آیات فراوان در قران می گوید:
    مرگ پایان کار نیست، بلکه پایان کشت و کار و آغاز درو کردن و مشاهده محصول است. مرگ مقدمه دیدار خدا است و هراس ندارد! زیرا کیست که از پلی که از روی آن برای ملاقات محبوبش عبور خواهد کرد،‌ بیم و هراس داشته باشد؟!

    علی(ع) و مرگ
    برای شناخت مرگ از دیدگاه اسلام،‌ بهتر است که نظر حضرت علی(ع) را راجع به مرگ بدانیم:
    ١. سوگند به یزدان پاک، هیچ گونه پروایی ندارم که من به طرف مرگ حرکت کنم یا مرگ به من وارد شود!
    ٢. سوگند به معبود،‌ مرگ چیز تازه ای را که ناگوار باشد به من نشان نداده است!
    ٣. قسم به خداوند بزرگ،‌ فرزند ابی طالب به مرگ مأنوس تر است از کودک شیرخوار به پستان مادر!
    ۴. هگام اصابت زخم جانکاه که رشته زندگیش را از هم گسیخت، فرمود:‌
    سوگند به خدای کعبه که خلاص و رستگار شدم»!
    ۵ . در منطق حضرت علی(ع) آن مرگی که تمامی افراد بشر و اجتماعات باید از آن بترسند و بهراسند و دوری کنند،‌ عبارت است از مرگ وجدان و فطرت!

    مولوی بزرگ، داستان مرگ و رمز ترس از آن را در قالب ماجرای اشتیاق حمزه سیدالشهدا عموی بزرگوار پیامبر اکرم(ص) به مرگ به سبک زیبایی این گونه بیان می کند:
    حضرت حمزه،‌در جواب اعتراض کسانی که از او می پرسند چرا برخلاف دوران جوانی در سالیان پیری بدون زره به میدان می رود می گوید:‌
    من در دوران جوانی، وداع این دنیا و در پشت سر گذاشتن این زندگانی را مرگ می دیدم و از آن وحشت داشتم؛ زیرا کسی نیست که با اختیار خود به کام مرگ فرو رود و کسی نیست که برهنه به پیکار اژدها رهسپار گردد!
    اما اکنون که از نور فروزان محمد(ص) دلم روشن و جانم بر خوردار است، دیگر در مقابل فنا لرزشی در زانو نمی بینم و باکی از مرگ ندارم!

    در جوانى حمزه عمّ مصطفى
    با زره مى شد مدام اندر دغا(جنگ)
    اندر آخر حمزه چون در صف شدى
    بى زره سرمست در غزو آمدى
    سینه باز و تن برهنه پیش پیش
    در فکندى در صف شمشیر خویش
    خلق گفتندش که اى عمّ رسول
    اى هُژبر صف شکن شاه فحول
    چون جوان بودى و سفت و سخت وزِه
    مى نرفتى سوى میدان بى زره
    گفت حمزه چون که من بودم جوان
    مرگ مى دیدم وداع این جهان
    سوى میدان کس به رغبت کى رود
    پیش اژدرها برهنه کى شود؟
    لیک از نور محمد من کنون
    نیستم این شهر فانى را زبون
    آن که مردن پیش چشمش تَهْلُکَه است
    نهى لا تُلْقُوا بگیرد او به دست
    آن که مردن پیش او شد فتح باب
    سارِعُوا آید مر او را در خطاب
    مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
    پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
    پیش ترک آیینه را خوش رنگی است
    پیش زنگی آینه هم زنگی است
    آن که می‌ترسی ز مرگ اندر فرار آن
    آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
    روی زشت توست نه رخسار مرگ
    جان تو همچون درخت و مرگ برگ
    از تو رسته است ار نکوی است ار بد است
    ناخوش و خوش هر ضمیرت از خود است
    گر به خاری خسته‌ای خود کشته‌ای
    ور حریر و قز دری خود رشته‌ای
    گر تو را آید ز جایی تهمتی
    کرد مظلومت دعا در محنتی
    تو همی‌گویی که من آزاده‌ام
    بر کسی من تهمتی ننهاده‌ام
    تو گناهی کرده‌ای شکل دگر
    دانه کشتی دانه کی ماند به بر
    او زنا کرد و جزا صد چوب بود
    گوید او من کی زدم کس را به عود
    نه جزای آن زنا بود این بلا
    چوب کی ماند زنا را در خلا
    مار کی ماند عصا را ای کلیم
    درد کی ماند دوا را ای حکیم
    تو به جای آن عصا آب منی
    چون بیفکندی شد آن شخص سنی
    یار شد یا مار شد آن آب تو
    زان عصا چون است این اعجاب تو
    هیچ ماند آب آن فرزند را
    هیچ ماند نیشکر مر قند را
    چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
    شد در آن عالم سجود او بهشت
    چون کم پرید از دهانش حمد حق
    مرغ جنت ساختش رب الفلق
    حمد و تسبیحت نماند مرغ را
    گرچه نطفه‌ی مرغ بادست و هوا
    چون ز دستت رست ایثار و زکات
    گشت این دست آن طرف نخل و نبات
    آب صبرت جوی آب خلد شد
    جوی شیر خلد مهر توست و ود
    ذوق طاعت گشت جوی انگبین
    مستی و شوق تو جوی خمر بین
    این سبب ها آن اثرها را نماند
    کس نداند چونش جای آن نشاند
    این سبب ها چون به فرمان تو بود
    چار جو هم مر تو را فرمان نمود
    هر طرف خواهی روانش می‌کنی
    آن صفت چون بد چنانش می‌کنی
    چون منی تو که در فرمان توست
    نسل آن در امر تو آیند چست
    می‌دود بر امر تو فرزند نو
    که منم جزوت که کردی‌اش گرو
    آن صفت در امر تو بود این جهان
    هم در امر توست آن جوها روان
    آن درختان مر ترا فرمان‌برند
    کان درختان از صفاتت با برند
    چون به امر توست این جا این صفات
    پس در امر توست آن جا آن جزات
    چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
    آن درختی گشت ازو زقوم رست
    چون ز خشم آتش تو در دل ها زدی
    مایه‌ی نار جهنم آمدی
    آتشت این جا چو آدم سوز بود
    آنچه از وی زاد مردافروز بود
    آتش تو قصد مردم می‌کند
    نار کز وی زاد بر مردم زند
    آن سخن های چو مار و کژدمت
    مار و کژدم گشت و می‌گیرد دمت
    اولیا را داشتی در انتظار
    انتظار رستخیزت گشت یار
    وعده‌ی فردا و پس‌فردای تو
    انتظار حشرت آمد وای تو
    منتظر مانی در آن روز دراز
    در حساب و آفتاب جان‌گداز
    خشم تو تخم سعیر دوزخ است
    هین بکش این دوزخت را کین فخ است
    کشتن این نار نبود جز به نور
    نورک اطفا نارنا نحن الشکور
    گر تو بی نوری کنی حلمی به دست
    آتشت زنده‌ است و در خاکستر است
    آن تکلف باشد و روپوش هین
    نار را نکشد به غیر نور دین
    تا نبینی نور دین آمن مباش
    کاتش پنهان شود یک روز فاش  
  •  
  • مولاعلی (ع) .ترجمه انگلیسی وشعری. ابوالقاسم حالت

     

    نُصحُکَ بَینَ الملاَء تَقریع

     

    An advice  given in public is a blame.

     

    پنددادن توبه کسی درپیش مردم . سرزنش وملامت 

     

     شمرده می شود.

     

    درپیش کسان به هرکه عیبی دارد

     

    گرپند دهی . پندتورنجش آرد

     

    اندرنظرکسان به کس پندمده

     

    تاپندتوراملامتی نشمارد.