مشاعره 221
ترسم که مست وعاشق وبی دل شود چوما
گرمحتسب به خانه خماربگذرد
=
دیده راترکنم ازاشک چو رفتی زبرم
درقفای سفری آب به آیینه زنند
=
دیده گرنقش کسی غیرتوآرد به نظر
من به خون مژه اش راه نظرمی بندم
رضاشمسائی - شمسا
=
مشو درجوانی خریدارگنج
به بی رنج کس هیچ منمای رنج
=
جاریست بی تو اشک زچشم ترم چو شمع
باگریه می رود رمق ازپیکرم چو شمع
ابوالقاسم حالت
=
عارفان راگوش برآوازطبل رحلت است
هرتپیدن قاصدی باشد دل آگاه را
صائب تبریزی
=
آن زلف مزن شانه که زنجیردل ماست
برهم مزن آن سلسله راشانه نگه دار
وحشی بافقی
=
رفتی آزاد زهربند شدی , خوش رستی
بی توماندیم به صد بندگرفتارای دوست
عبالحسین سپنتا
=
ترسم که یکی زاهل وفا ز نده نماند
درکشتن این طایفه دستی که تو د اری
صائب تبریزی
=
یاردرآینه تاگرم تماشانشود
دل اوباخبرازحال دل ما نشود
حسین بیضائی
=
گردآوری : م.الف زائر
700 «لسان الصّدق خیر للمرء من المال یورّثه من لا یحمده»
زبان راستگو براى انسان بهتر از مالى است که آن را
کسى بمیراث برد که سپاسگزار نیست
بود گفته راست بهتر ز مال
تو از گفته راست تحسین شوى
چو مال است بر صاحب خود وبال
ز ورّاث پیوسته نفرین شوى
701 «لسانک ان امسکته انجاک و ان اطلقته ارداک»
اگر زبانت را نگهدارى نجاتت مىدهد و اگر رهایش
سازى هلاکت میکند
هلاک و نجاتت بود از زبان
ببندش ز هر زشت و هر ناروا
چو خواهى شوى راحت از دست آن،
مکن آفت جان خود را رها
702 «لسان الجاهل مفتاح حتفه»
زبان نادان کلید مرگ اوست
بنادان رسد هر زیان و گزند،
زیانش همه از زبانش بود
چو روزى هم او اندر افتد به بند،
زبان آفت جسم و جانش بود