مشاعره 267
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هرزبان که می شنوم نامکرراست
حافظ
=
توخواستی که پریشان کنی مراورنه
به هم نمی زدی آن زلف پرشکن ای دوست
دکترنصرت الله کاسمی
=
توخوب مطلقی , من خوبهاراباتومی سنجم
بدینسان بعد ازاین خوبی عیاری تازه خواهی یافت
حسین منزوی
=
توخویش رامکن ازقتلِ ِِچون منی بدنام
وگرنه مرگ من اززندگی بود خوش تر
طوفان مازندرانی
=
رنج خود می خواهم وآسایش مردم مگر
نیک بگذارم بجا نام ونشان خویش را
حسین سعد
=
آن که دائم هوس سوختن مامی کرد
کاش می آمد وازدور تماشامی کرد
طاهر نائینی
=
درپرده ی حجازبگو خوش ترانه ای
من هدهدم صفیرسلیمانم آرزوست
مولوی
=
تودرآیینه نظرداری وزین بی خبری
که به دیدارتو آیینه نظرها دارد
فروغی بسطامی
=
درپریشان خاطری غافل زنفس دون مشو
دزد باشد درکمین بازاربرهم خورده را
هادی رنجی
=
آن که دردل غم عشقشت بنهفته ست منم
آن که باهیچ کس این نکته نگفته ست منم
حسین مروجی
=
گردآوری : م.الف زائر